سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پایگاه مرجع شهید علی تجلایے

ختم پنجم

بند

الی

بند

دوست بزرگمون

ردیف

5

الی

1

زهرا حیدری

1

10

الی

6

زهرا حیدری

2

15

الی

11

زهرا حیدری

3

20

الی

16

زهرا حیدری

4

25

الی

21

زهراسلیمانی

5

30

الی

26

زهرا سلیمانی

6

35

الی

31

زهرا سلیمانی

7

40

الی

36

زهرا سلیمانی

8

45

الی

41

زهراسلیمانی

9

50

الی

46

عطیه زارعی

10

55

الی

51

عطیه زارعی

11

60

الی

56

عطیه زارعی

12

65

الی

61

عطیه زارعی

13

70

الی

66

مولود

14

75

الی

71

دختر حاج احمد

15

80

الی

76

دختر حاج احمد

16

85

الی

81

ابجی داداش علی

17

90

الی

86

ابجی داداش علی

18

95

الی

90

اقای میرزابیگی

19

100

الی

96

اقای میرزابیگی

20


داداش علی تولدت مبارک

 

داداش علی امسال اولین سالیه که برات تولد میگیرم و اولین شب قدری که دارم حضورت رو در کنارم درک میکنم نمیدونم سال قبل تو همچین روزی کدوم عمل قبول شده وپاداشش آشنایی با تو بوده به رسم دوستی می خوام برات چند تا ختم از طرف دوستام هدیه کنم باشد که جبران اینهمه لطف و خوبی تو باشه انشاالله امسال دوستی پربرکتی باهم داشته باشیم و محکمتر بشه دوستیمون می خوام برای من و همه دوستام و داداشاشون دعا کنی و اینکه این شب قدر یه حاجت خوب دیگه ای بگیریم.انشاالله

بند

الی

بند

دوست بزرگمون

ردیف

5

الی

1

دختر حاج احمد

1

10

الی

6

مهری ژیانی

2

15

الی

11

سارا ذریه

3

20

الی

16

سارا ذریه

4

25

الی

21

پریسا

5

30

الی

26

پریسا

6

35

الی

31

پریسا

7

40

الی

36

پریسا

8

45

الی

41

پریسا

9

50

الی

46

پریسا

10

55

الی

51

پریسا

11

60

الی

56

پریسا

12

65

الی

61

پریسا

13

70

الی

66

پریسا

14

75

الی

71

مهری ژیانی

15

80

الی

76

مهری ژیانی

16

85

الی

81

مهری ژیانی

17

90

الی

86

پریسا

18

95

الی

90

پریسا

19

100

الی

96

پریسا

20

 

 

بند

الی

بند

دوست بزرگمون

ردیف

5

الی

1

دختر حاج احمد

1

10

الی

6

اقای میرزابیگی

2

15

الی

11

خانم خلجی

3

20

الی

16

اسما بیگی

4

25

الی

21

اسما بیگی

5

30

الی

26

عطیه زارعی

6

35

الی

31

عطیه زارعی

7

40

الی

36

عطیه زارعی

8

45

الی

41

عطیه زارعی

9

50

الی

46

زهرا فراهانی

10

55

الی

51

زهرا فراهانی

11

60

الی

56

زهرا فراهانی

12

65

الی

61

زهرا فراهانی

13

70

الی

66

زهرا فراهانی

14

75

الی

71

عطیه زارعی

15

80

الی

76

ابجی داداش علی

16

85

الی

81

ابجی داداش علی

17

90

الی

86

ابجی داداش علی

18

95

الی

90

ابجی داداش علی

19

100

الی

96

ابجی داداش علی

20

 

بند

الی

بند

دوست بزرگمون

ردیف

5

الی

1

دختر حاج احمد

1

10

الی

6

اقای میرزا بیگی

2

15

الی

11

مریم

3

20

الی

16

مریم

4

25

الی

21

مریم

5

30

الی

26

مریم

6

35

الی

31

مریم

7

40

الی

36

زهرا سلیمانی

8

45

الی

41

زهرا سلیمانی

9

50

الی

46

زهراسلیمانی

10

55

الی

51

زهراسلیمانی

11

60

الی

56

زهراسلیمانی

12

65

الی

61

دختر حاج احمد

13

70

الی

66

دختر حاج احمد

14

75

الی

71

دختر حاج احمد

15

80

الی

76

دختر حاج احمد

16

85

الی

81

دختر حاج احمد

17

90

الی

86

دختر حاج احمد

18

95

الی

90

دختر حاج احمد

19

100

الی

96

دحتر حاج احمد

20

 

بند

الی

بند

دوست بزرگمون

ردیف

5

الی

1

 دختر حاج احمد

1

10

الی

6

اقای میرزابیگی

2

15

الی

11

 مامان مریم

3

20

الی

16

مامان مریم

4

25

الی

21

مامان مریم

5

30

الی

26

مامان مریم

6

35

الی

31

مامان مریم

7

40

الی

36

عطیه زارعی

8

45

الی

41

عطیه زارعی

9

50

الی

46

عطیه زارعی

10

55

الی

51

عطیه زارعی

11

60

الی

56

عطیه زارعی

12

65

الی

61

زهرا سلیمانی

13

70

الی

66

زهراسلیمانی

14

75

الی

71

زهراسلیمانی

15

80

الی

76

زهرا سلیمانی

16

85

الی

81

اقای میرزابیگی

17

90

الی

86

اقای میرزابیگی

18

95

الی

90

اقای میرزابیگی

19

100

الی

96

اقای میرزابیگی

20


از زمین و زمان کنده شده بود

    نظر

 

کوله ‏پشتی ‏اش را به من سپرد و رفت. حالا باید بروم و کوله‏ پشتی را به خانواده‏ اش بدهم. اما چگونه؟ چگونه باید بروم؟!

چند روزی بود که "علی" غیبش زده بود. بعضی‏ها می‏گفتند که رفته مرخصی اما بعد گفتند که توی منطقه دیده شده است. یک روز نزدیکای غروب پشت منطقه عملیاتی او را دیدم. لباس بسیجی به تن داشت و در دستش کوله ‏پشتی و اسلحه انفرادی کلاشینکف بود. باخوشحالی به سویش دویدم.

ـ"چرا بی‏ خبر ما را ترک کردی؟"

بعد از روبوسی در حالیکه روی زمین می‏ نشست، گفت:

ـ"می‏شه چایی درست کنی، بخوریم؟"

کتری را برداشتم و گفتم: "خب، چایی هم درست می‏کنم.

"علی" سرش را پایین انداخت و گفت:

"آفرین آقا رضا آفرین چایی را بده بخوریم!"

خشکم زد. دیدم که گونه‏ هایش گل انداخته است. گفتم: "نگفتی کجا بودی؟"

لبخندی زد و گفت: "بالاخره یک جایی بودیم دیگر!"

نمی‏خواست چیزی بگوید. من هم پیله نکردم. بعد که شهید شد، فهمیدم که بصورت یک رزمنده تک تیرانداز همراه یکی از گردانهای لشکر عاشورا توی عملیات بدر شرکت کرده است.

علی محو تماشای غروب شده بود و من هم محو تماشای او. گفت: "کوله ‏ام را به تو می‏سپارم. چیزی ندارم. کمی لوازم شخصی و یک وصیت نامه تویش هست. می‏خواهم بروم عملیات!"

طور غریبی حرف می‏زد. از زمین و زمان کنده شده بود. اشک به چشمهایم دوید و آهسته گفتم:

"خدا پشت و پناهت!"

چه می‏توانستم غیر از این بگویم. بعد ناگهان پرسیدم:

"مسئولین می‏دانند؟"

سکوت کرد و چیزی نگفت. فهمیدم هوای رفتن همه وجودش را پر کرده است.

گفتم: "بهتره بمانی. جای تو را جبهه برادران دیگر می‏توانند پر کنند اما بی‏ حضور شما کارها لنگ می‏شود!"

چیزی نگفت و باز شفق را به تماشا گرفت...

پاسی از شب گذشته برخاست.

"من می‏روم!"

گفتم: "پیاده که نمی‏شود!"

گفت: "پس اگر زحمتی نیست مرا با ماشین برسان!"

یکی از تویوتاها را روشن کردم و رفتیم به طرف جزیره مجنون.

بچه‏ های لشکر عاشورا پشت کمپرسی‏ها سینه می‏زدند و نوحه می‏خواندند. به جاده جزیره مجنون رسیدیم.

"نگه دار! من با همین بچه‏ های بسیجی می‏روم!"

گفتم:"بیا تا جزیره برویم!"

صورتم را بوسید و سراغ یکی از کمپرسی‏ها رفت. خود را بالا کشید و در بین نیروها ناپدید شد.

عملیات آغاز شد. ما نزدیکی‏های رودخانه دجله مقر زده بودیم. آن روز برای بردن آب به خط لشکر عاشورا رفتم. موقع بازگشت، جلوی یکی از بسیجی‏ها را که با موتور داشت می‏آمد، گرفتم.

"از بچه‏ ها چه خبر؟!"

سراپا گردوخاک بود. گفت: "منظورت کیه؟"

گفتم: "علی تجلایی"

رویش را برگرداند و با حسرت گفت: "شهید شد."

چیزی در دلم سقوط کرد. ناباورانه پرسیدم: کجا؟ کجا شهید شد؟" به آن سوی دجله اشاره کرد و گفت:

"توی همان منطقه کیسه مانندی که دجله آن را دور می‏زند."

چند لحظه بعد سوار بر موتور، آن سوی پرده اشک می‏لرزید و دور می‏شد.

حالا باید بروم و کوله‏ پشتی را به خانواده‏ اش تحویل بدهم. اما چگونه... چگونه باید بروم!؟


برادر شهیدم

برادر شهیدم

درد ودل کردن باتو بسی لیاقت میخواهد که من ندارم چه بسا که در همه این مدت تو را خوب نشناختم و هر روز و هرروز که می گذرد و من با روحیات وخلقیات تو آشنا میشوم شرمنده می شوم که چرا اینگونه به تو جسارت کردم و نشناخته تو را صدا زدم تو گفته بودی عاشق شهادت هستی و من نمی فهمیدم عاشق شدن یعنی چه برای اینکه وفاداریت را به عشق نشان دهی ترکش ها را با دستانت در می آوردی و راهی جبهه می شدی وقتی پایت مجروح شد و گفتند دیگر نرو می خواهی پایت را از دست بدی؟ در جواب چه زیبا گفتی که مرا از پا دادن نترسانید ما آمده ایم تا سر بدهیم و چقدر زیبا راه سید و سالار شهیدان را رفتی و چه شاگرد خوبی برای مکتب حسین (علیه السلام) بودی همان زمان که گفتی قمقمه ها را پر نکنید چون می خواهیم به دیدار کسی برویم که تشنه لب شهید شده. هر چه از تو بگویم کم گفته ام تو همان ستاره ای هستی که در بدر درخشید و چه خوش درخشید و خود را با آمال و آرزوهای دنیایی خراب نکرد تو موقعیت پیشرفت داشتی تاالان بتوانی اسم و رسمی پیدا کنی ولی چه خوب دنیارا فروختی و بهشت را خریدی! خوشابه حالت خوش به حال هم سنگرانت همان مجاهدین فی سبیل الله که راه را برای ما جوانان امروزی هموار کردند و موجب افتخار وسربلندی ما هستند. برادر عزیزم گویی در ان مدتی که جسمت روی این خاک افتاده و روحت به آسمان پر گشوده زمانی ناچیز بوده یا اصلا نبوده زیرا من و خواهران وبرادرانم آن مدت زمان را حس نمیکنیم و دل خود را اسیر سیرت ها وخلقیات شما کرده ایم و با یادآوری خاطراتتان به شور و شعف میرسیم می خواهم آنجا شافع من و دوستانم شوی انشاالله.

خواهرت م.ح